آدمیزاد تا یچیزی رو از دست میده دلش براش تنگ میشه ولی تا بهش برش گردونی بازم یادش میره تا دوباره از دستش بده
نمیدونم چقد باید این چرخه تکرار بشه تا آدم قدر یچیزیو بدونه
من اکثر اوقات وقتی یچیزیو دارم به این فکر میکنم که یروزی دلم براش تنگ میشه
ولی این، اون لحظمو خراب نمیکنه صرفا باعث میشه مث جلد ابمیوه مقوایی فشارش بدم تا قطره آخرشم از نی بیاد بیرون
گاهی ام داری تو خیابون راه میری به در و دیوار فحش میدی و غر میزنی بعدا دلت برا همونم تنگ میشه. این دیگه راه حلی نداره چون اون موقع انقدر خوب نبوده که تحریکت کنه تا ازش لذت ببری، چون در واقع لذتی هم نمیبردی. ولی الان با خودت میگی وای چقدر عالی بود کاش داشتمش. خب حالا سوال پیش میاد؛ آیا واقعا لذتی در کار نبوده یا بوده ولی صرفا الان قدرشو میدونی!